نويسنده: محمدحسين قديري
بنايي در نامه اي به فرزندش نوشت: من هرگز خودم را نمي بخشم، چون براي تربيت تو برنامه و مطالعه اي نداشتم. من تمام ظرفيت قلب تو را«پر از مهر»و«سيراب عشق»کردم. الآن مي بينم تو ديگر ظرفيت پذيرش محبت شوهر و خانواده اش را نداري. ديروز که مهمانتان بودم ، روز زن بود. دامادم با يک دسته گل و يک گردنبد قيمتي وارد خانه شد، با احساس تمام آن را به تو هديه داد، ولي تو خيلي سرد برخورد کردي. دلم به حالش سوخت. اين مشتي از خروار رفتارهاي تو است. او مرد محترمي است که تا به حال در برابر رفتارهاي خشک تو از کوره در نرفته و به من و مادرت شکايتي نکرده است. متأسفانه من يک «درس زندگي»را ديروز متوجه شدم و آن اينکه عشق و محبت بايد نسبت به کودک «متعادل» باشد. نبايد او را از عشق و محبت سرازير و لبريز کرد و نبايد «حساب بانکي عاطفه»اش را مسدود و خالي گذاشت؛در يک کلام نه افراط و نه تفريط.
يک روز زير نظر استادم کار سقف زني را شروع کردم. در پوست خود نمي گنجيدم ، فکر مي کردم چون استادم ، کار را به من سپرده است ؛ خودم براي خودم کسي شدم. هنگام کار با يک مشکل جدي مواجه شدم؛ چندين رگ از آجرهايي که کار مي کردم باهم فروريخت. سريع از چوب بست پريدم و پيش استاد رفتم. مشکل را براي او گفتم. براي نظارت کارآمد. اول گچ ها ي توي استنبيلي را دست زد و بعد يک آجر برداشت و نگاه دقيقي به آن کرد.آن را پيش من آورد و گفت: ببين آجرهايي که شما براي سقف زدن به کار برده اي ، گرد وغبار دارند.اين گردها مانع شده است که گچ ها آجرها را به خود جذب کنند. عجولانه از استادم تشکر کردم و خودم را به بالاي چوب بست کشيدم. او نگاهي کرد و رفت. به شاگردم گفتم با دقت آب بگير ، مراقب باش غبار روي آجرها نماند.
مشغول کار شديم ، چند رگ سقف زدم.کار خوب پيش مي رفت.ته دلم احساس رضايت داشتم که ناگهان اين بار هم چند رديف سقفي که زدم ، فرو ريخت. استاد که صداي آن را شنيد ، خود را سريع به آن جا رساند وگفت: کسي طوريش شده؟ بعد نفس عميقي کشيد و به من گفت: اين بار چه گلي کاشتي؟! گفتم باور کن اين بار به آجرها آب دادم.استاد يکي از آجرها را برداشت و گفت: معلوم است که اين آجرها دوام نمي آورند و با گچها و آجرهاي ديگرکلاف و درگير نمي شوند؛ بيچاره ها از زور آب خفه شدند. نزديک من آمد و با محبت دستش را به شانه من زد و گفت: اگر مي خواهي استاد خوبي بشوي ، بايد ظرافت هاي اين حرفه را از من شکار کني تا زودتر به هدف برسي . چون مثل بچه ام دوستت دارم و برايم عزيزي ، به مناسبت اين اتفاق ، يک درس زندگي به عنوان يک هديه معنوي به تو مي دهم؛ در تربيت فرزند بايد فوق العاده مراقب باشي. با سنگ و آجر و مصالح، سر وکار نداري، با يک انسان که هديه و امانت خداوند به توست ، روبرو هستي. از همين شکست امروزت درس بگير! بعد يک آجر غبارآلود در دست راست و يک آجر سيراب شده در دست چپ گرفت. به اين دو آجر خوب نگاه کنيد.در حالي که دست راست را جلو آورده بود گفت: افرادي که در محبت فرزندان خود خشک و بي محبت هستند ، مانند اين آجر هستند. بعد آجري که در دست چپش بود را نشان داد و گفت: آنهايي که فرزندان خود را غرق در محبت مي کنند، مانند اين آجرهاي سيراب هستند. خوب حاصل تربيت هر دو گروه چيست؟ همان گونه که اين آجرهاي غبارآلود و سيراب، به گچ نمي چسبند و درگير نمي شوند، فرزندان اين دو گروه نيز در روابط پيوندشان با ديگران دچار مشکل مي شود.
پي نوشت :
محمدحسين قديري، ماهنامه خانه خوبان، ش 37.
از کانال داستان هاي واقعي مشاوره ديدن فرمايد:
مينوچين: افراد از اتاق مشاوره که بيرون مي روند معمولا همه چيز را فراموش مي کنند مگر استعاره ها.
دريافت کتاب با يک سوم قيمت / کتابخوان همراه نور
https://www.hamrahnoor.ir/
تمثيلهاي روانشناختي و تربيتي در ابعاد مختلف زندگي ما نقش سازنده دارند. مهمترين فوايد تمثيلها عبارتاند از:
شادابي بخشيدن به بيان،
كمك گرفتن از معلومات براي كشف مجهولات،
نفوذ و ماندگاري بيشتر در ذهن و احساس،
تصويري و خيالانگيز كردن مفاهيم و پيامها،
كاهش مقاومت مخاطب هنگام دريافت پيامها،
سرعت بخشيدن به انتقال پيامهاي انبوه،
ابزار قوي و شيرين براي آموزش و ياددهي،
آسانسازي يادگيري و يادسپاري و ياديـاري،
ميانبر زدن راه استدلال،
عيني و ملموس كردن مفاهيم ذهني و فلسفي دشوار
و تمثيلدرماني (مانند بازسازي شناختي و اصلاح خطاهاي شناختي).
به همين دليل است كه شاهكارهاي ادبي در قالب قصه و تمثيل ارائه شده است.
خدايا اين من بودم كه تا ديروز از جمشيد متنفر بودم؟!
اين من بودكه با مرد غريبه راحت نبودم
عجب جك وجونورايي خلق كردي خدا!!
يه چيز جواب اين اشكالاتم را ميداد و خودم هم مي فهميدم كه كارمون درست نيست ولي دستاويزي شده بود براي توجيه كارهايمان. آن اين بود كه هر دو دل خوشي از زندگي نداريم و قصد جدايي داريم.
وقتي صداي پا #مهسا در پله ها آمد جمشيد سريع از من فاصله گرفت و به بهانه مرتب كردن مبل ها و ميز و عسلي ها خودشو مشغول كرد. دو ساعت گفتگوي من مهسا طول كشيد باور كردني نبود اخلاق مهسا دقيقا برخلاف چيزاي بود كه جمشيد برام مي نوشت وقتي فرشته خانم رسيد و احترام #متقابل او و فرشته خانم را ديدم فهميدم كه جمشيد حسابي دروغ و لنگ بهم گفته. عشق فرشته به مهسا و نوه هاش اصلا باور كردني نبود چه ممكنه فرشته جلوي من اين قدر نقش بازي كرده باشه و دروغي به مهسا ابراز عشق كنه؟! جمشيد از اين كه مي ديد داره مچش باز ميشه دنبال بهونه مي گشت كه بحث را به جايي ديگه بكشه. شماره تلگرام مهسار را گرفتم تا بيشتر از جيك و ويكش خبر دار بشم. مهسا به خاطر اين كه فرشته خانم حسابي ازم تعريف كرده بود محرم رازش مي دونست. از اين كه خواهري پيدا كرده كه بتونه براش درد و دل كنه خدا رو شكر مي كرد. من خنگ به كي دل خوش كرده بود سخنان آقا مجيد برام مثل سي دي اي كه تموم بشه و بره از اولين ترك بخونه تكرار مي شد فهميدم كه جمشيد تنوع طلب است و من اولين نفري نيستم كه بهش ابراز علاقه كرده و بهش گفته ميخواد با او ازدواج كنه. از اين كه اين قدر راحت وارد بازي نفسم شده بودم و به جمشيد #چراغ سبزي نشون داده بودم حالم از خودم بهم مي خورد. دلم حسابي شكسته بود اين روزها حتي براي گريه كردن بهونه ام نمي خواستم. بهترين و بزرگترين بهونه اشك و غم آهم: زندگي نكبتي ام بود. احساس معلق بودنم. گاهي پدر و مادرم را منبع بدبختي مي دونستم كه منو مجبور كردند با رضا ازدواج كنم. زماني به مي گفتم اي كاش دستشون شكسته بود و شماره نمي گرفتند و خواستگاري نمي كردن و گاهي ام ناسزا بار خودم و جمشيد مي كردم و از خدا مي خواستم زندگي من ِخائنو به پايان برسونه و هيكل نحس و دروغگو جمشيد بي چشم و رو را لاي خاك قبرستون كنه
ادامه داره
بعد از رفتن فرشته و جمشيد، افكار جور واجور مثل سيل به سمت دشت هيجاناتم سرازير مي شدند. براي قطع كردن اين افكار شبكه هاي تلويزيون را ديوانه وار عوض مي كردم. سعيد با تعجب به من نگاه مي كرد و از اين كه نذاشته بودم برنامه دلخواهشو دنبال كنه نق ميزد.
از دست بلاتكليفي خسته شده بودم. فكر احمقانه اي خودش را بين افكارم بالا مي كشيدند. چيزي كه احتمالش را نمي دادم به ذهن خطور مي كرد. تا امروز فكر مي كردم به جمشيد حس خوبي ندارم و اصلا نمي خواستم بهش فكر كنم. نمي دونم چي سبب شده بود كه گاهي به اين فكر كنم كه آيا مي تونه گزينه مناسبي براي ازدواج باشه يانه. جلوي آينه مي رفتم سؤال را مطرح مي كردم به خودم خيره مي شدم و جواب خودمو ميدادم كه ديونه اون زن و دوتا بچه داره. شايد نمي دانم شايد وقتي او را با فرشته خانم ديدم اين حس به من منتقل شده. شايد حس به جمشيد خودشو به علاقه ام به فرشته چسبانده و قاچاقي وارد خونه قلبم شده.
خيلي خودمو كنترل كرده بودم جواب پيام هاي جمشيد رو ندم ولي دلم بهونه مي گرفت كه ي جوري بيشتر بشناسمش ببينم چه قدر بهم علاقه داره و وضعيت زندگيشو رصد كنم. بالاخره كم آوردم و بهش پيام دادم نمي دونم چه طوري ازت تشكر كنم كه مادرتو منزلم آورديد خيلي بهش علاقه دارم. انگاري جمشيد از زندان و بند آزاد شده بود رگباري پيام و عكس هاي جورواجوري برام مي فرستاد. خيلي تلاش مي كردم كه بهش پيام ندم اما اسير خواهش هاي دلم مي شدم و پيامهاشو مي ديدم. او كه مي فهميد رصدش مي كنم مي گفت همين برام كافيه.
به غير از جمشيد چند نفر از اقوام به من پيام ميدادند انگاره گربه بودند كه شامه قوي دارند و مي فهمند گوشت كجاست. ولي من محلي به آنها نمي دادم. سردي رضا منو يك دله كرده بود كه بايد سريع تر رابطه مو تموم كنم.
ي روز از نزديك منزل فرشته خانم رد مي شدم به خودم گفتم سراغي ازش بگيرم البته شك داشتم جمشيد را بهانه كرده بودم يا واقعا فرشته اصل بود. زنگو زدم جمشيد جواب داد و تعارف كرد كه وارد منزل شوم. وقتي وارد منزل شدم متوجه شدم كه فرشته خانم نيست. در منزل مادرش را باز كرد و گفت الان تماس مي گيرم زودي ميادش خواستم بروم كه مانع شد. منو به داخل راهنمايي كرد و گفت الان مهسا خنگه را هم ميگم بياد پيشتون بعد ديوانه وار منو بغل گرفت و بوسيد. دو حس متناقض داشتم. هم بدم اومد هم خوشم. گاهي شلاق وجدان بر قلبم فرود مي آمد از اين كه تعهدم را با رضا تا آخر جدايي حفظ نمي كردم از اين كه جمشيد ارجي براي اين تعهد قائل نبود خودم را سرزنش مي كردم. ولي دربرابر آن توجهات مختلف مسير ناهموار و خاكي ام را به اتوبان وصل مي كرد.
جمشيد همسرشو خبر كرد كه شري به پا نشه بعد جنگي خودشو به من رسوند كنارم نشست. بهش گفت ديوونه الان خانمت مياد در حالي كه لپ مهلا را مي كشيد گفت: تا اون سرووضع و لباسشو درست كنه كلي وقت دارم.
ادامه داره
https://t.me/zendegiearam110/4032
.
در را كه خواستم باز كنم، در باز شد. رضا برگشته بود منزل. با شنيدن صداي در و گريه مهلا دم در آمده بود. وقتي چشمش به چشمان خيسم افتاد با تعجب گفت: گريه كردي؟ اتفاقي افتاده؟ بعد سريع به طرف بيرون دويد. وقتي برگشت كنار نشست و دستي به سرم كشيد و مهلا را از بغلم گرفت و گفت: آقا مجيد بود؟ سؤالاتش تمومي نداشت و چنگ هاي تيز ابهام داشت صورت #مخش را مي خراشيد. تنها چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه كمي خم شم و دلم را بگيرم و بگم: دلم درد مي كنه. به زور خودمو نگه داشتم. بهونه كردم كه بايد به خاطر مهلا بيايم.
حس كردم كه انگاري زياد دل دردمو باور نكرده نگاهي بهم كرد و بعد از مكثي در حالي كه مهلا را به طرف اتاقش مي برد گفت: شايد معده ات به آجيل هاي تو آش حساس بوده. گفتم: اوخ اوخ اوخ ش شاااايد!
حرفاي آقا مجيد داشت محقق مي شد. به غير از جمشيد چند بار ديگر مزاحمت هاي فاميلي برام پيش اومد. چند تا از مرداي فاميل مامانم به من پيامك مي دادند. شوهرم رضا كه اين سال ها به پام افتاده بود و خواهش تمنا كرده بود كه بچسبم به زندگي خسته شده بود و به بهانه هاي مختلف دير به منزل مي آمد و زود به رختخواب مي رفت و گاهي بدون خوردن صبحانه از منزل بيرون مي رفت.
تصميم خودم را گرفتم. بايد سريع اين رابطه را قيچي كنم و به مرد دلخواه خودم ازدواج كنم. اما.اما كي حاضر است با من ازدواج كند؟ من كه دو فرزند دارم و دو شكم زاييده ام؟!! ولي اگه قيافه ام بد بود كه خاطر خواه نداشتم.
رضا سر كار بود كه زنگ خونه به صدا در اومد. #فرشته خانم، دختر عمو اكبر، بود كه از كانادا برگشته بود خواستم در را ببندم كه صداي پشت در زد آخ آخ دستمو كردي زير در. فرشته خانم زد زير خنده و گفت: ببخشيد يادم رفت بگم تنها نيستم.
با ديدن جمشيد دلم هري ريخت و چهره ام برافروخته شد. فرشته خانم خيلي خوش مجلس و خوش صحبت بود ولي بيشتر از اين كه بخواد از كانادا تعريف كنه از حال و احوال ما بيشتر مي پرسيد. جمشيد مثل هميشه شروع كرد با بچه ها بازي كردن. از فرشته خانم پرسيدم خب شما بگيد چه خبر؟! از كانادا برام بگو
اشك تو چشماش جمع شد. اشاره اي به پسرش جمشيد كرد و گفت: مگه دل خوش برام ميذاره؟ عاشق #مهسا شده بود ديوانه وار. حالا بعد از دو تا بچه ميگه نميخوامش. بيچاره عمل زيبايي كرده، شكمشو آب كرده رژيم لاغري داره لك و مك صورتشو با #ليزر برداشته خلاصه همه كاري كرده بلكه تو دل سنگ جمشيد جا باز كنه ولي ميگه نميخوامش.
جمشيد كه متوجه شده بود درباره او صحبت مي كنيم با صداي آرومتري با بچه بازي مي كرد و گوشش را تيز كرده بود.
فرشته هم به بهانه خاطره اي از گذشته زد زير خنده و به قاب عكسي گفت: اي روزگار عكس ببين چند سالت بوده تو اين عكس؟
رفتم آشپز خونه چايي بيارم. وقتي برگشتم جمشيد رو جلو در ديدم. مامانش رفته بود دستشويي. به نفرت بهش نگاه كردم و گفتم: چيزي از جونم مي خواي چرا اين قدر پيام بهم ميدي؟ چرا اصلا اينجا اومدي؟ صداي باز شدن در دستشويي آمد. جمشيد به بهونه گرفتن سيني چايي دو دستشو گذاشت روي دستام و تو چشمام خيره شد و گفت: من #عاشقتم. گله اي داره به من چيزي نگو. به #دلـصاحبـمرده ام بگو. مي دونم ميخواي جدا بشي. تو سهم من بودي نگو نه كه قبول نمي كنم. جووني بود و نفهمي دلم آدرسو اشتباه داده بود و خر شدم و با #مهسا ازدواج كردم. حالا هم نه براي تو ديره نه براي من.
بعد بلند گفت: مامان بريم دختر عموت داره خودشو به زحمت مياندازه هاااا. بعد سيني چايي را ازم گرفت و تو سالن برد. براي چايي خوردن نزد فرشته رفتم. جمشيدم اومد كنار مامانش و دقيق مقابل من نشست. وقتي نگاهم به بچه ها و قاب رضا مي افتاد احساس گناه مي كرد. فرشته از اين طرف و آن طرف تعريف مي كرد. #ذهنم شده بود باغ وحش افكار. همه جور فكري توش مي آمد و جفتك ميزد و مي خزيد و تاخت و تاز مي كرد. تمام بدنم خيس عرق شده بود. جمشيد با زبان بدنش با من حرف مي زد اين صدا، از صداي مردي كه نان خشك و آهن قراضه هاي محل رو جمع مي كرد بلندتر در گوشم مي پيچيد.
ادامه داره
از دور زير جشمي رفتار جمشيد رو زير نظر گرفتم.مورد احترام ديگران بود؛ اين قدر متين و با وقار و مؤدب عمل مي كرد كه حد نداشت و حصر. شيطونو لعنت كردم و از اين كه بي جهت گمان بد بردم خودمو سرزنش كردم مشغول حديث نفس بودم كه با شنيدن اين جمله به خودم اومدم: بفرماييد چايي!
جمشيد بود. يه سيني بزرگ در دست داشت. عطر چايي تازه دم به مشام مي رسيد. سيني پر بود از ليوان هايي با چاي نبات زعفروني. خواستم ازش عذرخواهي كنم كه بهش #بدبين بودم كه گفت: تو چايي بخور منم #جيگرتو مي خورم.
اون قدر عصبي و كفري شده بودم كه چيزي نمونده بود داد و هوار راه بيندازم و چايي داغو بپاشم تو صورتش. فقط كاري كه كردم اين بود كه جمله اي رو پر از #گلوله خشم و نفرت كنم و از #توپ دهانم بهش شليك كنم: كثافت! #جيگرم صاحب داره و به سگ نمي دم. بي شرف !!
پيش خودم گفتم الان است كه از شنيدن اين جمله شاكي بشه يا فحشي بهم بده. او ولي لبخندي زد و گفت: ي مو از خرس كندن غنيمته. همين خوبه هر چه از #دوست رسد نيكوست.
مونده بودم چه كار كنم كه براي خودم و همسر جمشيد و عموم اينا بد نشه. ترس برم داشت كه نكنه چيزي بگم و اون بگه دروغ ميگه و همش به خودم برگرده. عقلم به جايي قد نميداد. رفتم نزديك رضا نشستم اون طوري احساس #امنيت بيشتري مي كرد. حدود نيم ساعتي به بهونه هاي مختلف با رضا از اين در و اون در صحبت كردم تا بلكه نگاه و ذهنم از #جمشيد و چيزايي كه بهم گفته بود منصرف كنم. رضا از اين كه براي اولين بارتوي يك مهموني اين قدر بهش بها ميدادم تو دلش بشكن ميزد و رودخانه لبخند از اقيانوس دلش جريان پيدا كرده بود چمشه چشمانش از شادي مي جوشيد.
گوشي رضا زنگ خود. تو كارگاه براش كار واجبي پيش اومده بود نمي خواست از من دل بكنه. با اشاره بهش گفتم ايرادي نداره برو. رضا كه رفت. جمشيد به بهانه بازي كردن با مهلا نزديكم آمد. همه ذوق جمشيد مي كردن از عموم اينا تا بابام اينو و مي گفتن چه قدر مرد خوبيه و بچه دوسته.
به بهانه اين كه پاي بچه داره ميسوزه و پوشك نياوردم خواستم برگردم خونه. عمو و زن عمو گفتند بعد از مدتي دور همي جمع شديم حالا مي خواي بري؟ وقتي ديدند رفتنم حتمي است. زن عمو گفت خب بذار جمشيد شما رو برسونه. مزاحم بابات نشو خسته است. با شنيدن اين حرف دلم مث سير و سركه شروع به جوشيدن كرد. داشتم مي گفتم راه نزديكه كه متوجه شدم جمشيد كفشاشو پاش كرده و منتظره.
نه راه پيش داشتم و نه راه پس
تو كارانجام شده واقع شده بودم
و #كيش و #مات.
ادامه داره
وقتي به خودم آمدم متوجه شدم، سه سال در گير و دار و كشمكش هاي پذيرش رضا هستم. #سعيد پسرم براي خودش تو خونه #پادشاهي مي كندو من همچون اسير مطيع اوامر او هستم. گاهي به خاطر بلاتكليفي ام زار زار گريه مي كرد. سعيد اسباب بازي هايش را رها مي كرد و با دستان كوچكش #اشكهايم را پاك مي كرد. گرماي دست سعيد دلم را آتش مي زد. رضا زيرك بود مي دانست كه من هنوز او را نپذيرفته ام. اين برايش زجرآور بود. براي اين كه دلم به او و زندگي گرم شود برايم ماشين خريد. خونه اش را به نامم زد و حساب بانكي باز كرد تا هر ماه پولي به حسابم واريز شود. من اما انگاري مي گفتم مرغ يك پا دارد. نمي دانم نمي شد يا نمي توانستم يا نمي خواستم كه براي اصلاح روابطم قدمي بردارم.
هر بار كه نزد مادرم مي رفتم با گريه هايم دل آنها را خون مي كردم و بر مي گشتم. پاسخ مادرم اين اواخر يك كلام بود: همه چيز داري. پسر و شوهرتم دو دسته گلن. چه مرگته ديگه. برو بچسب زندگيتو بكن ديگه.
اصرار براي جدايي بيشتر شده بود. گاهي مهمان هاي مادرم هم از حال زار و نزارم متوجه مي شدند كه من از زندگي ام راضي نيستم. بيچاره رضا كه بهش برچسب عملي بودن و هروئيني و #خائن و.مي زدند. من و رضا #گاو پيشوني سفيد شده بوديم.
روز عيد قربون بود همه منزل عمو اكبرم، بزرگ فاميل جمع بوديم. چيزي كه منم حسابي تو جمع آتيش زد. دعاي عموم لابه لاي دعاهايش سر سفره به ما بودخدايا دل اين دو جوان مينو و رضا را به هم گرم كن تا سعيدم تو اين زندگي سرماي عاطفي نخوره!!
به بهانه كمك در جمع كردن سفره مث جت از جا پريدم. و چندتا ظرف برداشتم رفتم تو آشپزخونه. اونجا هم نمي تونسم بمونم از آنجا رفتم دستشويي آب به صورت بزنم. وقتي خودمو توآينه ديدم زار زار به حال خودم گريه كردم. صندوقچه دلم كليدش هرز شده بود. ديگه همه از دل من خبر داشتن. بانگاه سنگين جمع مهمان ها رضا احساس بي كفايتي مي كرد. سراغم آمد دستم را گرفت. با او به گوشه اي از سالن پذيرايي رفتم.كمي با هم نشستيم رضا نگاهي به من كرد و با حسرت آه عميقي كشيد. و بي اختياري زير چشمي نگاه به مهمان ها كرد و سري تكان داد. هرم آه رضا #نمكي بود بر زخم دلم.
ادامه داره
داستان
هديه گرگ
محمدحسين قديري
قسمت 3
وقتي وارد اتاق شدم صداي كل كشيدن مادر رضا بلند شد. پدر و مادرم به جاي تعجب لبخندشان قطع نمي شد. پدر رضا درباره وضعيت مالي پسرش صحبت كرد و مادرش از مهرباني و اخلاق پسرش حسابي تعريف كرد. رضا اما احساس شرم مي كرد مثل من.
مادر من هم از هنر و زرنگي من گفت و پدر با تكان دادن سر او را تأييد مي كرد. هر قدر به مادرم اخم و اشاره كردم فايده نداشت. شك كردم كه واقعا خوابم يا بيدار. بعد از رفتن رضا و خانواده اش من به نشان مخالفت قهر كردم و به اتاقم رفتم. پدرم كه رفتارم را ديد پشت در آمد و بعد از روي ناراحتي داد زد. دختر تا من و مامانت زنده ايم نميذاريم لگد به بخت بزني بعدم يك دفعه #عصباني شد و داد زد: اگه شعور داشتي تو جمع مي گفتي هر چه بزرگترم گفتند نه اين كه #عبوسا قمطريرا بياي اونجا. نزديك بود هرچه رشته بوديم پنبه كني. دختره نادون دراومده ميگه من هيچ كاري بلد نيستم و تا لنگ ظهر م مي خوابلااله الاالله
دو سه روز قهر كردنم و واسطه قرار دادنام فايده اي نداشت. خونه آروم ما مث قبل گرم و با صفا نبود. علي و نفيسه هم منو باني سردي تو خونه مي ديدن. بعد از چند روز كلنجار رفتن با خودم، بالاخره رضايت دادم. پس از تأييد من صداي بگو و بخند باز تو خونه ما به آسمون مي رفت. چه #مسخره بازي هايي كه داداش علي در نياورد. هر قدر مي خواستم تو لاك خودم برم و از جمع گريزان باشم منو با طناب شوخي و كهرباي مزاح به جمع مي كشيد.
هر قدر رضا بيشتر به منزل ما مي آمد خانواده من بيشتر مطمئن مي شدند كه او چيزي كم نداره و از گزينش خود مطمئن تر مي شدند. تنها چيزي كه آرومم مي كرد اين بود كه به قول مامانم #عاشقي پنهان نماند آخرش گل مي كند
و منم يخم با عشق رضا بهم باز خواهد شد.
ادامه داره
???محمدحسين قديري
قسمت 2
واي خدا! درست شنيدم.براي من خواستگار آمده؟ من كه اصلا آمادگي ازدواجو ندارم. حالم وقتي بدتر شد كه متوجه شدم پدر و مادر ميگن رضا، پسر همسايه #رضا، رو مث فرزنداي خودشون دوست دارن و از خداشونه او كه مؤدب و پر كار است دامادشون بشه.
براي من رضا و ديگري هيچ فرقي نداشت. چون در ذهنم پرونده اي به نام ازدواج نداشتم.
#منيره خانم همسايه سمج ما هر روز اجازه مي گرفت براي خواستگاري رسمي. بعد از اجازه او درس اخلاق ها و نصيحت هاي پدر و مادرم شروع مي شد. واي خدا من با چه زباني بگويم من نمي خوام ازدواج كنم. با چه زباني بگم من اصلا اون آمادگي و پختگي را ندارم. هر دليلي ميارم بابا و مامانم با هزار دليل كه تو منطق خودشان مي گنجد پاسخم را مي دهند و از نظر خودشان خلع سلاحم كرده اند من بايد لال بشم و بگم درسته. حرفي ندارم.
تصميم گرفتم رك و پوست كنده خودم در جلسه خواستگاري بگم كه من هنري ندارم و الان تو باغ ازدواج نيستم.
تا اين كه شب موعود فرا رسيد. مامان و بابام و داداش بزرگم #علي و #نفيسه خواهر كوچيك سر به سرم ميذاشتند و كفرمو در مي آورند و لبخند و تبسم مامانم منو عاصي كرده بود و از او بدتر اين كه مي خواستند دلقك باشم و زوري بخندم.
وقتي مقابل آينه رفتم. شروع كردم با خودم صحبت كردن. يكي من مي گفتم و يكي او. بهش گفتم رضا از چي تو خوشش اومده كه مامانش ميگه خواب نداره و اصرار مي كنه به تو برسه. خر نشو لگد به بخت خودت نزن. همه از خداشونه با خونواده مايه داري ازدواج كنن. داداش علي كار درست و درموني نداره اون وقت علي براي خودش توليدي لباس داره. خب داشته باشه وقتي نخوايش وقتي عشقي نباشه چه فايده. همه ميگن خوش تيپه ولي برام قيافه اش مث شِرِك ميمونه. بالاخره او با كمك وجدانم منو قانع كردن كه زوري بخندم و شادي خانواده رو تلخ نكنم.
شوخي هاي داداش رضا براي بابا و مامان تازگي نداشت ولي صداي هرهر كركر منيره و شوهرش آقا #جواد و رضا با جك و جفنگ هاي او تو سالن مي پيچيد. منم اتوبان اتاقم تا دستشويي را با سرعت غير مجاز چندين بار مي رفتم و بر مي گشتم. تا اين كه نفيسه صدام زد كه مامان ميگه چايي رو ببرم خير سرم.
ادامه داره
هديه گرگ
محمدحسين قديري
قسمت 1
گفت دانايى که گرگى خيره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
در #جوانى جان گرگت را بگير
واى اگر اين گرگ گردد با تو پير
عصر يه روز پاييزي داشتم موهاي خواهرمو براش مي بافتم كه زنگ تلفن به صدا در اومد. بابام به ما اشاره كرد كه جواب ميده. همه به او نگاه مي كردن ببينن كيه! ده دقيقه اول صداي يه خانمي مي آمد وبابا فقط ساكت بود و هر وقت مي خواست چيزي بگه او حرف بابا رو قطع مي كرد و بابام باز سكوت. مامان نزديك رفت و با شش دونگ حواسش گوش ميداد. بعد از تمام شدن تماس پدرم و مادرم با هم يواش يواش گفتگو مي كردند. پچ پچ #مشكوك پدر و مادرم خبر از امر مهمي مي داد. با هم صحبت مي كردند. بين اعضاي خانواده گاه گاهي هم نيم نگاه ناشيانه و زير چشمي بهم مي كردن. بالاخره بعد از بحث و گفتگو مادرم كمي از او فاصله گرفت.
پدرم با سرفه اي گلويشو صاف كرد و در حالي كه نمي تونست شاديشو قايم كنه كمي به من نزديك شد و گفت: مينو جان! بالاخره باز شاهي پركشيد و دوري زد تو محل و خانه ما را گزينش كرد و بر دوش شما نشست.
هاج و واج به دهان بابام خيره شدم. وقتي شنيدم برايم خواستگار آمده است گر گرفتم. حالم بد شد. انگاري سوار چرخ و فلكي شده بودم و سرم حسابي گيج مي رفت. بابام و اثاث اتاق دور سرم مي چرخيد. سيل هيجاناتم به سمت شاه راه گلوم سرايز شد و سد بغضم را شكستند. بي اختيار زدم زير گريه.
فقط صداي مبهم مامانم را مي شنيدم. مينومينو.چي شد دخترم؟!!
ادامه داره
من كه در اين مدت از اخلاق و منش آقاي احمدي خوشم اومده بود و اونو انسان سالمي ميدونستم اگر چه گاهي به ازدواج باهاش فكر كرده بودم و ميخواستم سريع بله رو بگم، با شرم سرمو پايين انداختم و گفتم: بايد به پيشنهادتون فكر كنم.
پيشنهادش متكي به نظر من بود. برام عجيب بود كه چرا رسماً ازم به شكل سنتي خواستگاري نميكنه
بعد از اون روز آقاي احمدي چندبار از من جواب خواست. تا اين كه بالاخره رودربايستي رو كنار گذاشتم و با هر سختي كه بود گفتم: «ببخشين اين طوري كه نميشه»
هنوز سخنم تموم نشده بود كه لبخندي زد و گفت: « متوجه دغدغه شما هستم. ميدونم خواستگاري بدون احترام به مامانوتن كه عمري براتون زحمت كشيده، نه تو مرام منه و نه با سبك زندگي شما جور درمياد. اين مراسم بايد رسمي باشه، ولي من مشكلي دارم؛ يعني الان شرايط مادرم طوري نيست كه مطرح كنم آخه يكي از اقوام نزديكمون به رحمت خدا رفته.
بعد تبسمي كرد و گفت: «فقط ميخواستم خبر بدم كه ما رزرو كرديم. كسي نياد حق ما رو بگيره ها!»
من يتيم بودم به خاطر همين هر كسي به خود اجازه ميداد به خواستگاريم بياد. تا حالا خواستگار با كمالي چون آقاي احمدي تو خوابم نديده بودم. ميترسيدم از دستش بدم به همين دليل پشت بلندگوي سكوتم رضايتمو فرياد زدم.
خيلي تو صحبتاش جدي بود بنابراين شكي نداشتم كه فكراشو كرده و تو تصميم خودش جديه. بنابراين بعضي روزا تو مسير شركت درباره ملاكاي ازدواج و برنامههاي زندگيمون با هم حرف ميزديم. عجيب بود، من او خيلي از نظر اخلاقي و شخصيتي و باورها به هم نزديك بوديم.
هرچه بيشتر با هم حرف ميزديم و شرايط و اهدافمونو با هم ميسنجيدم رشته دراز احساسمون به هم بيشتر گره ميخورد. اگه يه هم ديگه رو نميديديم دلمون دنبال بهونه ميگرفت. روزاي جمعه شده بود روز عزا و غم ما.
از اين كه مادرم در جريان ارتباط ما نبود و از سويي ارتباطمون راحت شده بود احساس گناه ميكردم.
اين قدر با خودم كلنجار رفتم تا اين كه يه روز وقتي به سمت شركت ميرفتيم تصميم گرفتم با او در اين باره حرف بزنم بعد از سلام و تعارف ساكت ماندم او حرف مي زد و من تو حال خودم بودم و با خودم جمله مي ساختم كه از كجا شروع كنم كه با صداي او به خود آمدم. مليكا خانم امروز حالتون خوب نيست؟ خداي نكرده كسالت دارين يا ناراحتياي پيش اومده؟
ادامه داره
دو ماه با اين وضعيت به سر بردم، تا اينكه روزي از شركت بهم تماس گرفتند و خواستند كه برا تسويه حساب برم شركت. بعد از مدتي آس و پاسي اين خبر مث آب خنكي بود رو جگري سوختهام.
وقتي رفتم شركت آقاي احمدي رو ديدم. خيلي تحويلم گرفت. از كارم راضي بود و گفت: «تا حالا نتونستم برا شركتم فردي خبره و امين مثل خودتون پيدا كنم. خوشحال ميشم برنامه ريزي كنيد و هر طوري كه شده به كارتون برگرديد منم تا جايي كه بتونم كمكتون ميدم تا به خاطر دوري مسير اذيت نشين.»
علت اصلي انصراف از شركت دوري زياد راه خونه بود، اما وقتي هيولاي بيكاري و بيمعنابودن زندگي رو دوباره تصور ميكردم كه سراغم مياد بياختيار از پيشنهاد او استقبال كردم و دوباره كارم رو تو شركت جديد شروع كردم.
زندگيم همچون ايام سال در نوسان خشكي و شادابي بود، و اين بار زندگي به من لبخند زد و روي خوششو نشون داد.
راهم دور بود، بنابراين هر طور بود صبح زود خودمو به شركت ميرسوندم و دير وقت به خونه برميگشتم. نميخواستم سابقه خوب و موقعيت مثبتم با تأخير نزد آقاي احمدي خراب بشه و از دستم ناراضي بشه. ولي به هرحال او از خستگيها و تأخيرم متوجه شد كه به خودم فشار زيادي ميارم.
آقاي احمدي بارها ديده بود كه در محيط كار نشاط قبلي رو ندارم، منو به دفترش فرا خواند و گفت: «راستش شما نشاط زيادي در مححل كار ندارين و برخي از همكاران و ارباب رجوعها ازتون گله ميكنن. مشكلي دارين؟ كار اين جا كه با كار قبلي تون فرقي نكرده؟!»
با شرم بهشون گفتم: « نه اتفاقا از لطف شما ممنونم و هميشه تو خونه ذكر خيرتون هست. واقعيت اينه كه مسير به شركت بد مسيره. ماشينم ندارم. مجبورم كله سحر از خواب پاشم و شبا هم دير ميرسم خونه. زود خسته ميشم. مدتيه كه خواب درستي و حسابي نرفتم.
آقاي احمدي تأملي كرد و گفت: «نميخوام نيروي لايق و خوبي مث شما رو از دست بدم. تا همين الانشم با نبود شما متضرر شدهايم. كمي راهم دير ميشه ولي ايرادي نداره صبحا ساعت شش و نيم، ميدون وحدت كه نزديك خونه تون باشين.»
هر چه اصرار كردم كه خودشو به خاطر من به زحمت نيندازه فايده نداشت. خودم هم برايم سخت بود با جواني تنها سوار ماشينش شوم. شرم و حياي او در روابطمان و نگراني و ترس از دست دادن كارم سبب شد كه پيشنهادشو پذيرم.
چند روز اول، از لحظه سوار شدن تا رسيدن به شركت، به جز سلام و احوالپرسي هنگام سوار شدن، و تشكر من وقت پياده شدن حرفي نميزديم. بعد برخي روزا درباره كار صحبتايي مطرح ميشد.
كمي ارتباطمون با هم عادي شده بود. جوون فعال، بانشاط، باتدبير و عاقبتانديش و خوش اخلاقي بود حس مثبتي از ايشون در وجودم جوونه زد و برخورد و ارتباط روزانه ما اون جوونه رو رشد ميداد. دل به دل راه داشت منم خوب ميفهميدم كه او هم همين حس مثبتو به من داره. بالاخره روزي با خجالت و لكنت سر صحبتو باز كرد و گفت: « را.راراستش مـ . مـ. مدتيه كه ذهنم به شما مشغوله. من مجردم. شما رو هم خوب شناختهام تو ارتباط كاري ميخواستم ازتون خواستگاري كنم. ولي چون تجربه ندارم نميدونستم چي بگم بالاخر دلو زدم به دريا و گفتم آخرش چه. حالا اگه بد گفتم يا بدونه مقدمه دارم ميگم به خانمي خودتون ببخشين، باهام ازدواج ميكنيد؟
ادامه داره
به هرحال دوباره نياز، منو به بازار كار كشوند. و به احتمال زياد اين بار چهارم بود که بازيچه مدير يک مؤسسه يا شرکت ميشدم.
وقتي برا کار به اين شرکت رجوع کردم، نوع برخورد مسئوول شرکت با مسئوولان شركتها و مؤسسات ديگهاي كه تا حالا ديده بودم از زمين تا کهکشون فرق داشت. با ارائه مدرک تحصيليم گفت كه تلاش ميکنم کاري بهتون بدم که با تحصيلاتتون همخواني داشته باشه. واقعاً هم اين کار رو کرد. نميدونستم خوابم يا بيدار. خدايا هنوز تو اين آشفته بازار زندگي، که مامانم بهش ميگه جنگل مولا، آدم هم پيدا ميشه!
از روزي كه كار جديد رو شروع كرده بودم روز به روز احساس نشاط بيشتري پيدا ميکردم. انگار تو داستان زندگيم، فصل سرما و خشکي و يأس تموم شده بود و بهار، با شکوفههاي سفيدِ اميد شروع شده بود.
مادرم به خوشي من خوش بود. صبح به صبح، با صداي ذکر و مناجاتش با خدا، که همراه بود با نمنم اشکاش از خواب بيدار ميشدم. با کمر دردي که داشت بعد از نماز سريع بساط صبحونه رو جور ميكرد تا مبادا من گرسنه سر کار برم. هميشه ميگفت كه صبحونه ميخ بدنه. بنابراين با اصرار مامان صبحونه رو بايد بدون چك و چونه تا آخر ميخوردم.
روزي وقتي دادش رضا اومد خونهمون، با خودم گفتم حالا موقع اينه که خبر خوشي بهش بدم؛ وقتي از انسانيت مسئول شرکت، برا داداش رضا گفتم، و گفتم که اجازه نميده مردها با خانمها قاطي بشن و نگاه هيز و بد به اونا بشه، اشک شوق تو چشماش حلقه زد، اما غيرت مردونهاش اجازه نميداد که اشکش پرده دري کنه و سفره احساسشو پيش ما پهن كنه. با همون حالت، لبش پاينيشو با دندوناي بالايي کمي فشرد و دستاشو برد بالا و گفت : «خدا رو هزار مرتبه شکر. از امشب اگه خدا بخواد با آرامش خاطر و بدون تشويش فکري سرمو روي بالش ميذارم»
از كارم راضيِ راضي بودم. وقتي براي كاري توي اتاق مسئولم ميرفتم با شرم و حياي زيادي با من روبه رو ميشد. اين برا من كه از اختلاط با نامحرم خوشم نمي اومد و وحشت داشتم يه هديه خدايي بود. حدود يك سالونيم تو اون شركت كار كردم تا اين كه روزي با خبري، قصر آرزوهام فرو ريخت: شركت بايد به محل دوري منتقل ميشد.
چهره پكر من جاسوسي بود كه خيلي زود اين خبر ناخوشايند رو به مامانم داد. مامان كه كمتر از من ناراحت نبود، غصههاشو پشت سد محكم سينهاش نگه داشت و با لبخند تلخي گفت: «ناراحت نباش، تا حالا كه خدا رهامون نكرده و تنهامون نذاشته، اميدت به خدا باشه.»
بار ديگه بيكار شدم. تو ايام بيكاري برنامههاي زندگيم بعد از يك نظم كاري عالي به هم ريخته بود؛ خوابم، خوراكم، روابطم با خودم و مامان و خدام و
صبحها، حس و حال برا بلند شدن از رختخوابو نداشتم. روزا خيلي بي هدف و بينشاط بودم و شبا، دل و دماغ شبنشيني با مامانو يا مهمونو نداشتم. اينجا بود كه بارها و بارها با خودم ميگفتم صد رحمت به همون شركتا كه حقّمو ميخوردن. لااقل يه حركتي، يه تلاشي داشتم. با بيكاري شده بودم مث بركهاي كه آبش بيحركته و بو گرفته.
ادامه داره
يه روز قبل از اين که بخوام سراغ کار برم دست به کمر روبهرم ايستاد و گفت: «مگه من مرده باشم که بذارم خواهرم بره زير دست چندتا نامحرم کار کنه، اونم تو اين اوضاع بلبشوري که هر روز تو محل کارم ميبينم. نه آبجي، جون من از کار حرف نزن. وقتي ميبينم که با يه خانم تو اداره مثل يک نوکر برخورد ميکنن، وقتي ميبينم مردا از زير کار در ميرن و کارشونو، رو دوش خانما ميندازن، و از همه بدتر، وقتي بهشون ميگن كه بايد لباس تنگ بپوشي و با مشتريها بگو و بخند داشته باشي، وگرنه اخراجي»
هنوز حرفش تموم نشده بود که دو دستش رو تو موهاي جو گندميش فرو کرد، به سينه ديوار تکه داد و بعد نگاهي به من و مادر کرد و آه عميقي کشيد و آروم گفت: «از خيرش بگذر، خودم، خودم کمکتون ميکنم تا تو زندگي هيچ کم و کسري نداشته باشين و تو فاميل و همسايهها سربلند باشين.»
بعد از اين که برا اولين بار تو يه شرکت کار گرفتم، ديگه به فكرم خطور نميكرد كه داداش رضا عمداً به ما كمك مالي نميكنه و بهمون سر نميزنه. پشت سر خانمش نميگفتم كه اونه كه مانع ارتباط داداش با ماست؛ چون فشار زندگي و تورم رو ميديدم و از سويي بازار کار دستم اومده بود و فهميده بودم که با حقوقي که اون ميگيره، دستشو جلوي مامانم دراز نکنه، کلي به ما خدمت کرده. او هم برا اداره زندگيش مجبور بود تا بوق سگ کار کنه و بعد جنازه خودشو به زور تا خونهاش برسونه، يه چيزي بخوره، کمي بخوابه و روز از نو روزي از نو.
رضا يکي دو ماه به کمک مالي كرد ولي وقتي ديد واقعا نميتونه شعارشو عملي کنه. ديگه درباره کار رفتنم مخالفتي باهام نكرد فقط با شرم از اين كه نتونسته برامون كاري كنه سرشو زير اندخت و گفت: «حالا که مجبوري کار کني، بگرد تو شرکت يه آدم بري که خدا رو بالاسرش ببينه و مردمو بنده خدا بدونه، نه نوكر پدرش.
ادامه داره
داستان
شب تار جدايي
محمدحسين قديري
قسمت 1
حال که تنها شده ام ميروي!
واله و رسوا شده ام ميروي.
حال که غير از تو ندارم کسي
اينهمه تنها شده ام ميروي!
حال که چون پيکر سوزان شمع
شعله سراپا شده ام ميروي!!!
حال که در وادي عشق و جنون
لاله صحرا شده ام ميروي !!
حال که ناديده خريدار آن
گوهر يکتا شدهام ميروي!
حال که در بحر تماشاي تو
غرق تماشا شدهام ميروي.
اينهمه رسوا تو مرا خواستي
حال که رسوا شدهام ميروي.!!!
از نعمت پدر محروم بودم. وقتي ليسانسمو گرفتم. برا امرار معاش خودم و مادرم و تهيه جهيزيه آينده مجبور شدم کار کنم؛ کار که نه، بيگاري! چندتا شرکت کار کردم با حقخوريهاي واضح اونا، چيزي که برام مسلم شده بود، اين بود که اون آدماي از خدا بيخبر، که از دولت وام گرفته بودند که اشتغال زايي کنند، فقط کيسه برا خودشون دوخته بودن. من و امثال من بدبخت، شده بوديم نردبوني براي موفقيت مادي اونا. اگر چه مرد نبودم اما برخلاف بسياري از مردنماها، مردانه دربرابر حق کشيها ايستادم.
از اونا به اداره کار شکايت کردم اما براي رسيدن به حق و حقوقم،در مرکز پايتخت، يکي دو ماه از کار و زندگيم افتادم تا بتونم ثابت کنم که منم حقي دارم. بله درست فرمودند حضرت علي (عليه السلام) كه آدم بي پول تو شهر خودش هم غريبه و در بيان حق و گرفتن حقش، زبانش ياريش نميکنه.
بعد از شکايت، کارم که درست نشد هيچ، كارمو هم از دست دادم!
با از دست دادن کارم، دست از پا درازتر برگشتم به خونه و شرمندة نگاه مادر پيرم شدم.
بيکاري از يک سو و احساس گناه مادرم به دليل اينکه حس ميکرد بارشو به دوش نحيفم انداخته از سوي ديگه، دمار از روزگارم در مياُورد.
برادر بزرگم که حکم پدرمو داشت. با موج صداش منو به جزيره زيباي خاطراتم با پدرم ميبرد، وقتي با من روبه رو ميشد، از شرم سرشو پايين ميانداخت.
ادامه داره
هادي و مليكا چه كار ميكردند بهتر بود؟
الف) تا آخر عمر بيخيال خانوادهها ميشدند؟
اگر چنين تصميمي ميگرفتند هادي در همه شرايط همسرش را دنبال ميكرد يعني هادي ايام عيد يا بيماري مادر يا مهمانيها و به مادرش اهميتي نميداد؟ به نظر شما بعدا او از همسرش ايراد نميگرفت كه به خاطر تو مجبورم دور عزيزم- مادرم- را خط بكشم و همين منبع مشاجرات نميشد؟ يا مليكا درگير و دار زندگي كه نياز به همدمي و همدلي مادرش داشت به هادي ايرادي نميگرفت. يا هر دو از كرده خود پشيمان نميشدند؟
ب) مليكا پي همه چيز را به خود ميماليد و ميرفت زير دست مادرشوهرش يك عمر زندگي ميكرد و به خاطر عشقش ميسوخت و ميساخت؟ آيا واقعا يك زن اين قدر ظرفيت دارد عمري گوشه كنايه بشنود و دم فرو بندد؟ آيا نوهها با اين مادر بزرگ ارتباطشان خوب خواهد بود؟ آيا هر شب نقل و نبات خانوادگي گله و شكايت مليكا از مادرشوهرش نبود؟
ج) مانند گذشته مخفيانه زندگي مشترك را تا آخر ادامه ميدادند روزها با هم باشند و شبها نخود نخود هر كي بره خونه خود؟
د) هادي ميآمد خانه مليكا زندگي ميكرد و مامانش را بيخيال ميشد؟
هـ) جدا ميشدند كاري كه الان شد؟ و ازدواج نكنند و روز و شب به ياد هم باشند و در عشق هم بسوزند؟
و) بعد از جدايي تا آخر ازدواج نكنند به ياد هم؟
ز) بعد از جدايي ازدواج كنند، ولي ارتباطشان را با هم حفظ كنند (خيانت)
پيشگيري بهتر از درمان است. بهتر بود با توجه به فرهنگ ملي مذهبي ما ايرانيان قبل يدن منار چاه را بكنيم و از همان ابتدا خانوادهها در جريان باشند؟
نكات كاربردي داستان
1- براي كارهاي مهم مانند ازدواج و حتماً از عقل جمعي كمك بگيريم.
م ادراك هشياري دهد
عقلها را مر عقلها ياري دهد
2- هنگام خواستگاري از دختر او بايد از پدر و برادر يا دائي و عمو كمك بگيرد چون اينها همجنس خود را بهتر ميشناسند.
3- اگر به خواستگاري دختري مي رويد از مادر و خواهر كمك بگيريد چون اينها همجنس خودشان را بهتر مي توانند بشناسند.
4- دختر و پسر بايد مراقب باشند كه علاقه به نامحرم مانند بدترين ويروس ها است كه با قوي ترين آنتي ويروس ها هم به راحتي پاك نمي شود و اين امر ميتواند بر ازدواج و زندگي مشترك اثر بد بگذارد.
5- در ازدواج نبايد تصور كنيم كه ديگران مهم نيستند دختر و پسر مانند درختاني هستند كه به ريشه (خانواده) وصل اند بدون آنها خشك و زرد و افسرده مي شوند. اگر كسي ادعا كند عاشق شما است ولي تمايل ندارد با خانواده شما ارتباط داشته باشد بدانيد كه عشقش خودخواهانه و بيمارگونه است يعني او شما را در نهايت براي خودش مي خواهد و شما براي او مهم نيستيد.
6- هماهنگ نشدن با خانواده قبل از ارتباط با دختر يا پسر مانند اين است كه بخواهيد سينما برويد ولي بليط تهيه نكنيد. ممكن است وارد محيط سينما بشويد ولي هنگان چك كردن بليط ها مانع ورودتان مي شوند.
پي دي اف داستان:
-
چند روز بعد، هادي تماس گرفت. حال و حوصله اونو نداشتم. احساس عشق و تنفر بهش داشتم و اين احساس منو كلافه ميكرد. بعد از چند بار قطع كردن گوشي، با التماس و خواهش او به عذرخواهي و حرفاش گوش دادم گفت: «واقعا نميتونم شما رو برا زندگي پيش مامانم كه براتون زندانه ببرم. چه فرقي ميكنه تو هم مث مامانم برام عزيزي، ولي نميتونم بيش از اين خرد شدنتو ببينم و زخم زبوناي مادرم بهت رو بشنوم. از سويي هم نميتونم از مادرم دل بكنم و تنها رهاش كنم. اون غير من اميدي نداره، بايد بگرديم و راه حلي پيدا كنيم. من كه واقعاً ديگه عقلم به جايي قد نميده. نذار تو شطرنج زندگي كيش و مات بشيم. اگه راهي پيدا كردي خبرم كن.»
او خدا حافظي كرد و من ماههاست كه نتونستم اين معادله چند مجهوليو حل كنم. هادي اما چه زود فاتحه اين عشقو خوند. چندين بار خواستم بهش بفهمونم كه سهم زيادتري براي اين مشكل براي خودش در نظر بگيره. ولي هر راهي هم پيشنهاد ميداد به بن بستي ميرسيديم تا اين كه تصميم گرفتيم رضايت مامانشو فراهم كنيم.
با همه تلاشهايي كه كرديم؛ با اصرار و التماسامون نتونستيم، دل سخت اون زنو نرم كنيم. به حرف هيچ ريش سفيد و معتمدي گوش نداد كه نداد. دلم ازش اون قدر تيره شده بود كه واقعاً نميتونستم با خواهش و التماس عشقم، هادي، يك ساعتم مامانشو تحمل كنم. قصه زندگي مشتركم با هادي شده بود توبه گرگي كه علاجش مرگه و آخر شد آنچه كه نبايد.
اگر چه تو عشق هادي به خودم لحظهاي ترديد نداشتم و واقعاً از دل و جان منو دوست داشت ولي عشق هادي گياهي بود كه بيشتر از اين كه در من ريشه داشته باشد در مادرش ريشه داشت؛ با او زنده بود و بي او مرده. گويي نوزادي بود كه هنوز بند نافش قطع نشده بود. اين شعر حكايت او بود:
سبز سبزم ريشه دارم
من درختي استوارم
من اين درخت سبز رو ميخواستم، اما بدون ريشه. ميدونستم اين درخت اگه بدون ريشه باشه خيلي زود ميخشكه. به خاطر عشقم ازش كنار كشيدم. كنار كشيدم تا نشاط تازگياش از بين نره. سال هاست از هادي جدا شدهام، اما هنوز نتونستهام قاب خاطراتمونو از مهمان خانه دلم بردارم و قاب ديگري رو به جاش نصب كنم. پذيرش مردي به جاي هادي خيانت بود به اون مرد. چرا كه قلبم پر شده بود از هادي. به هم قول داديم برا كمك به خودمون تا آخر عمر برا هم دعا كنيم و ديگه بهم تماس نگيريم. نميدانم شادي فراغ روي گلي بلبل را به اين روز درآورده كه هر روز نغمه خوان است.
شايدم حق با مشاور باشه؛ يعني حكايت تلخ ما، داستان فرديه كه قبل از كندن چاه منارو يده بود.
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري که مرا ياد کند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطايي کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جايي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر کجا مي نگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بي گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد که مرا دريابد
ورنه درديست که مشکل برود
پايان داستان
صبح روز بعد، وقتي بيدار شدم پيامك هادي رو ديدم. نوشته بود كه امشب با مامانم براي خواستگاري ميآييم. هادي تنها فرزند پسر خانواده بود. پدرش چند سالي بود كه از دنيا رفته بود. عشق و وابستگي مادر و پسر شبيه اعتياد در رگ و پي هر دو ريشه داشت. هادي اصلاً تصور نميكرد كه بتونه مادرشو تنها رها كند و براي زندگي مشترك، در نقطهاي ديگر از شهر زندگي كنه. من بدون درك درستي از اين وابستگي آن را محبت خانوادگي تفسير و تعبير كرده بودم و بارها و بارها در نوشتهها و گفتههام بيان كرده بودم كه به خاطر هادي مامانشو روي سرم ميذارم و نوكريشو ميكنم و هرجا خواست باهاش زندگي ميكنم.
شب شد. چتر اضطراب بر تمام وجودمو سايه انداخت. نيم ساعت به نيم ساعت دستشويي ميرفتم. انگاري يكي معدهام رو مشت و مال ميداد. دلم مث سير و سركه ميجوشيد. بالاخره زنگ خونه به صدا در اومد. هادي با يه دسته گل و جعبه شيريني همراه مادرشون بود. هادي كه از دلشوره و بيقراري منو ميديد با اشاره و چشمك گفت كه همه چيز حله و نگران نباش. من تا حدودي آروم شدم.
بعد از اين كه با شربت و شيريني پذيرايي كردم، اشرف خانم به مامانم يواشكي گفت: «اگه ممكنه من و اين دو جوانو كمي تنها بذارين.»
مامان كه رفت اشرف خانم پوزخندي زد و گفت: «نميپرسم حالت خوبه. چون حتما خيلي خوب بوده كه براي پسرم دام پهن كردي! موهام سفيد شد تا اين پسر رو به اين جا رسوندم. حالا از راه نرسيده برا شركتش كيسه دوختي و شكارچي شدهاي.» صورت هادي سرخ و خيس عرق شده بود. با عجله بلند شد و اومد نشست كنار مادرش كه مقابل من اومده بود. دست مادرشو گرفته بوده به روح داداش فريدونش كه تازه ازدنيا رفته بود قسمش ميداد كه بس كنه و بدبين نباشه. التماس هادي مانند ميخ آهنين بود و گوش قلب اشرف خانم فولاي كه نفوذناپذير.
وقتي ديد خواهش و التماسش فايدهاي نداره داد زد: «مامان! بس ديگه، مامان! تو رو به خدا بس كنين. چي دارين ميگين مليكا خانم اون طور كه فكر ميكنين نيستن. منو اونو ميخوام و عقدش كردهام.»
اشرف خانم كه كارد بهش ميزدن خونش از خشم در نمياومد. داد زد سر پسرش و گفت: «يه لحظه امون بده و خفه شو ببينم. تو بيخود كردي كه اونو عقد كردي. كمي مو تو صورت و بالاي لبت سبز شده و صدات كلفت شده فكر ميكني مرد شدي و مستقل. امروز، بايد تكليفمونو با اين دختر بيچشم و رو روشن كنيم.»
با سر و صداي بلند اشرف خانم، مامانم با عجله دويد تو اتاق پذيرايي. چشمم به مامانم كه افتاد، سريع از جا بلند شدم و گريهكنان خودمو تو آغوشش جا دادم. مامان كه حرفاي اشرف خانمو شنيده بود منو از خودش كند و برا اولين بار محكم زد تو گوشم و اشكريزان گفت: «نفهميدم تو چه غلطي كردي. مليكا، اين پسر و خانم چي دارن ميگن؟! بگو كه درست نيس حرفاشون.»
مادر هادي كه مامانمو ديد چند قدم به سمت من اومد و زل زد تو چشمامو گفت: «خوب شد مامانتم اومد. خوب گوشاتو باز كن: اوني كه حرمت بابا و مامانشو كه عمري براش جون كندن نگه نداره، حرمت پسر منو كه تازه اومده تو زندگيش معلومه كه نگه نميداره. منم كسي نيستم كه روزه شك داره بگيرم پس پاتو از كفش ما بكش بيرون.»
حرفاشو كه زد نگاه تندي به مامان و من كرد و بعد از منزل رفت بيرون.
بعد از داستان آن شب و شرمگيني من پيش مامانم و داداش رضا، ديگه شركت نرفتمو صبحا حس و حال بلندشن از رختخوابو نداشتم. تا لنگ ظهر ميخوابيدم. شبا هم خيلي بد خواب ميرفتم.
ادامه داره
بالاخره هادي به اتفاق مادرش خواستگاري اومدن. مشخص بود كه مامانش دل و دماغ خواستگاريو نداشته و با زور اومده بود. با بيميلي چند سؤال كوتاهي كرد و بادي به غبغب انداخت و گفت: «راستش عمري لحظه شماري ميكردم تا پسرم دوماد بشه و خودم عروسمو انتخاب كنم، ولي بچههاي اين دوره زمونه عجولند و خودسر. كمي وسواس دارمو هركسي رو نميپسندم. زمونه هم بد شده دور از محضر دختر سالم كم هست »
سخنان او و سؤالاتش توهينآميز بود. خيلي خودداري كردم و از روي بيعاري لبخند زوركي ميزدم. بالاخره مامانم نتونست خودشو كنترل كنه و گلويي صاف كرد و گفت: «از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون كه فرصت نميكنيم خواستگارا رو جواب بديم. اينو رد نكرده اون يكي مياد.»
يكي مامان گفت و يكي اشرف خانم. من و هادي شده بوديم تماشاچي معركهاي كه مادرامون راه انداخته بودن.
اون شب شب خيلي بدي بود. هرچه خاطره شيرين با هادي داشتيم زهر مارمون شدو كاممون تلخ. تا صبح كابوس و خواباي پريشون ميديدم. چي فكر ميكرديم چيشد؟!
هادي ديگه از شرم رو نداشت بهم نگاه كنه. منم كه حسابي نزد اشرف خانم و هادي تحقير و خرد شده بودم، گاهي سوز دلم وا ميشد و پيش هادي از مامانش بد ميگفتم. بيچاره هادي نميدونست چه كار كنه. هم ميخواست دل منو كه هزار تكه شده بود، به دست بياره و هم از مامانش دفاع كنه. با اين كه دلم پر بود و زخم دلم عميق بود تصميم گرفتم به خاطر هادي تحمل كنم.
يك سال از داستان خواستگاري توهينآميز اشرف خانم گذشت. ديگه هيچ بهونهاي برا رد كردن خواستگارام نداشتم. مامان و داداش رضا ديگه از دستم عاصي شده بودن و گاهي بهم بد و بيراه ميگفتن. منم كه صبرم تموم شده بود هر وقت هاديو ميديدم در گله دونم باز ميشد و حسابي بهش ميتوپيدم و بعد با تصور چهره معصوم هادي، سيل عذاب وجدان سراغم مياومد.
هادي هم ديگه كم طاقت شده بود و زودرنج. گاهي از دستم كلافه ميشد. قهر ميكرد و ازم جدا ميشد ولي دلش تاب نمياورد و تماس ميگرفت تا هر طوري شده از دلم دربياره.
روزي تو يه رستوران باهاش قرار گذاشتم و آن چه در دلم بود رو گفتم. او بايد براي يه تصميم مهم آماده ميشد. هادي تنها حرفي كه داشت بزنه اين بود كه حق با شماست. از اين كه ميديدم هادي نميخواد يا نميتونه كمكم كنه داغون شده بودم و من به هم ريخته. بالاخره با گريه ازش جدا شدم.
ادامه داره
مامانم پيشونيم بوسيد و گفت: «مامان جون! برات خواستگار اومده.»
حالم بد شد. انگاري اين خبرش پتك محكمي شده بود كه تو ملاجم خورده باشه. اون كه حال منو ديد با تعجب گفت: « پـ پـ پس چي شد؟! تو كه الان چيزيت نبود. نكنه ناهار نخوردي؟!»
ديگه متوجه نميشدم داره چي ميگه فقط ميديدم كه مث مرغ سركنده برا آروم كردنم دار تقلا ميكنه.
با خوردن آب قند و مالش و ماساژي كه بهم داد، كمي كه حالم بهتر شد. مامان دوباره شروع كرد با آب و تاب داستان خواستگارمو بيان كنه. مات و مبهوت حرفاشو ميشنيدم و به شور و شعفي كه تو چهره داشت نگاه ميكردم. وقتي حرفش تموم شد، گفتم: «و .و ولي»
با تعجب وسط حرف اومد و گفت: « ولي چي؟ فقط بايد شكر خدا رو به جا بياري. و صدقه اي بدي كه گرفتاري و مانعي پيش نياد.»
گفتم: «. ولي من الان اصلاً آمدگيشو ندارم!»
بيچاره مامانم مث يخ وار رفت و با تعجب گفت: «درست شنيدم؟ آمادگي چيو نداري؟!»
من كه تو اين گيرودار چرخ توجيه تو گل فرو رفته بود و مونده بودم. بهونه جهيزيه رو پيش كشيدم و گفتم: «آخه مامان خودتون كه خوب ميدونين مردم دختريو ميخوان كه جهيزهاش كامل كامل باشه. برا خيليا كامل بودن جهيزيه از كمالات خود دختر مهمتره. منم جهيزيهام آماده نيست و الان نبايد خواستگاريو بپذيريم. چو فقط خرج پذيرايي ميوه و شيريني رو دستمون ميذارن.»
وقتي ديدم مادرم برا حرفام تره هم خرد نميكنه و قانع نميشه، شروع كردم حسابي آسمونو ريسمونو بهم بافتم تا اين كه به رغم ميلش سكوت كرد. دم فرو بست ولي نيتي از من تو چهرهاش نمايان بود.
خاطرات داستان خواستگار اولي تموم نشده بود كه بعد از چند ماه يكي از اقوام نزديك خواستگار خوبي رو معرفي كردن و انتظار داشتن تو هوا اونو بزنيم كه باز من شروع كردم به بهونه آوردن.
مامان از كار من تعجب ميكرد گاهي فكر ميكرد كه من بيماري خاصي دارم كه راحت نميتونم درباره اون باهاش حرف بزنم. زماني دنبال سركتاب باز كردن ميرفت و فكر ميكرد كسي برام جادو جنبل كرده.
تا حالا نشده بود كه به هادي اصرار زيادي كنم كه رسماً به خواستگاريم بياد، اما ديگه واقعاً نميتونستم مامانمو اين همه آشفته ببينم؛ به همين دليل پامو تو يه كفش كردم كه بايد قضيه خواستگاريو هر طوري شده جلو بيندازي.
هادي كه سخنانمو شنيد به من حق داد و گفت: «م برا خواستگاري به طور جدي حرف ميزنم.»
روز موعود رسيد. مادر هادي، اشرف خانم، كه فكر ميكرد من و هادي هنوز همديگر رو نديدهايم و با هم در اين باره صحبت نكردهايم تماس گرفت و قرار خواستگاري گذاشت.
ادامه داره.
گفتم: «نه ولي »
ميون كلامم وارد شد و گفت: «بذار خودم بگم چيه؟ شما از اين ارتباط ما نگراني. بله، حق داري ما با هم محرم نيستيم و حق خانواده شما هم هست از اين ارتباط با خبر بشن.»
وقتي اين قدر دقيق از حالم خبر داد تو پوست خودم نميگنجيدم. واقعا عجيب بود. برادرم رضا با اين كه با من زندگي كرده بود نميتونست اين قده خوب حال و رفتارم را تفسير كنه و از ضميرم خبر بده. با شرم با تكون دادن سرم سخنش را تأييد كردم. روزي بهم گفت: «به دغدغه شما فكر كردم ما نبايد گناه كنيم به هرحال نميتونيم خودمونو گول بزنيم سنگ كه نيستيم آدميم. راستش تو همه زندگي و ذهنمو پر كردهاي. خواب و خوراكو ازم گرفتهاي، اما مشكل من هنوز باقيه. روم نميشه به مادرم كه لباس سياه برادرشو هنوز به تن داره و سيل اشكاش روزي نيست كه جاري نشه، در اين باره حرفي بزنم. يه پيشنهاد دارم.
من ديروز با يك روحاني دراين باره صحبت كردم. ايشون با توجه به نظر مرجع تقليدتون گفتن: «اگر دختر پدر نداشته باشه و رشيده باشه، بدون اذن ولي ميتونه عقد كنه. شما هم رشيده هستين و بالغ. بهتره فعلاً خودمون عقدو بخونيم تا در اولين فرصت مناسب به خواستگاري شما بيام. پيشنهاد او كه مانع گناه بود رو در دل پذيرفتم، اما شرم اجازه نميداد بله رو سريع بگم. به او گفتم: «اجازه بدين در اين باره فكر كنم.»
دو روزي از ماجرا گذشت. تو شركت همش منتظر و گوش به زنگ بودم ببينم كي برا گرفتن پاسخ سراغم مياد. گاهي دلهره داشتم كه نكنه او پشيمون شده و ديگه يادي از من نكنه تو همين حال و احوال بودم كه تلفن اتاقم به صدا در اومد. آقاي احمدي بود. قلبم داشت از جا كنده ميشد نفسم تند تند ميزد. گيج و منگ شده بودم از دست پاچه شدنم نتوانست جلوي خنده اش رو بگيره چيزي كه گفت كه هم خنده منو هم لجمو در آورد اين بود: مباركه با مراسم سادهاي به عقدش در اومدم. از آن روز به بعد بازيهاي قايم باشك ما شروع شد. شده بوديم مانند سدي كه يه عالمه آب را از پشتش يه دفعه باز كنن يا آتشفشاني كه به بهانهاي سر باز كنه و هرچه تو دلش داره بيرون بريزه. زندگي شرعي من و هادي شروع شد خيلي از وقتا بعد از زمان كار اداري با هم درباره زندگي مشتركمون صحبت ميكرديم و برنامه ميريختيم. بعضي از ظهرها هم به بهانهاي جلسهاي ترتيب ميداد تا با هم باشيم. برخي از روزا با هم به گردش يه روزه ميرفتيم.
وجه مشترك ما خيلي زياد بود درست مانند دو تكه پازلي بوديم كه همديگه رو تكميل ميكرديم. چيزي كه براي ما سخت بود اين بود كه بايد اين همه عشق و علاقه رو جلوي ديگران مهار ميكرديم تا رابطه عاشقانه ما به بيرون درز پيدا نكند. از اين كه نميتونستم اين همه شاديو م شريك بشم ناراحت بودم. وقتي برا آينده من دعا ميكرد و خدا ميخواست كه شوهر خوبي نصيبم كنه، محكم اون رو تو بغلم مي فشردم و بهش ميگفتم كه من حتم دارم خدا دعاي مامان خوبمو ميشنوه و مستجاب ميكنه. شبا دوري و جدايي من و هادي خيلي سخت بود، كمتر شبي بود كه موقع خواب از دوري او يواشكي نم نم، اشك نريزم و برا مخفي كردن از مادرم بغضم زير پيو نتركه. . حدود يك سال از آشنايي ما ميگذشت. دفترچه خاطراتمو كه هادي بهم هديه داده بود داشت ديگه پر از با خاطرات رمزي و پيامكا و ياداداشتا و نقاشيايمون ميشد. روزي وقتي به خونه رسيدم مامانمو غرق شادي ديدم. بيچاره نميتونست منو غافلگير كنه. دم در خونه منتظرم ايستاده بود. وقتي از شركت برگشتم منو تو بغلش گرفت. هم گريه ميكرد و هم ميخنديد. گيج گيج شده بودم و اصرار ميكردم كه زودتر علتو بهم بگه.
ادامه داره
نويسنده: م ح قديري
جواني سوار الاغي لاغر مردني بود. عجله داشت. الاغ، رنجور بود و توان تحمل او و بارش را نداشت. جوان براي اينکه الاغ را وادار کند تندتر برود، پيوسته با پاشنه پا زير شکم الاغ بيچاره ميکوبيد، الاغ اما تواني نداشت که تندتر برود. در راه، پيرمرد حکيمي که اين منظره را ديد سراغ او رفت و گفت: «اي جوان! خدا به تو نيرو داده و انرژي. اين الاغ لاغر مردنيه و تواني نداره، اگه پاهاييرو که زير دل اين الاغ نگونبخت زدهاي، روي زمين زده بودي الان به مقصد رسيده بودي؟»1
* ازدواج موقت هم اگرچه يک حکم شرعي حکيمانه است، ولي براي جوانان مجرد «معمولاً» مشکلاتي را مانند ذواق شدن و تنوعطلبي، تأخير ازدواج دائم، اضطراب از برملا شدن، خرج کردن پسانداز براي شادي و دادن مهريه عقد موقت، وابستگي و. ايجاد ميکند درحاليکه با قناعت، چشم و همچشمي نکردن، ازدواج آسان ولي روشمند و تحقيق شده، اجتناب از تقليد از خرافات و رسوم غلط، مهريه و جهيزيه سبک ميتوان از فوايد زياد ازدواج دائم بهرهمند شد.
1. رک: م ح قديري، مثل هاي روان ( تمثيل هاي تربيتي و روان شناختي)، مرکز مشاوره و روان درماني ماوا
درباره این سایت